حیرت زده گی های فرصت سوزانۀ نخبگان و روشنفکران افغانستان
نویسنده : مهرالدین مشید نویسنده : مهرالدین مشید

با صد ها دریغ و درد باید عرض کرد که در هر تحول سیاسی و اجتماعی در کشور ولو که مثبت هم بوده مردم افغانستان بازندهٔ اصلی  بوده اند . نخبگان کشور نتوانسته اند تحول را به سود مردم مهار نمایند و بیشتر دچار شتابزده گی شده اند . روح ناسازگاری روشنفکران با زمامداران و کار اساسی انجام ندادن٬ برای نهادینه شدن ارزش های  تازه و آگاه نگردانیدن مردم از اصل واقعیت های زنده گی سبب شده تا نتوانند کار بنیادی و موثر را در راستای تحول به پیش آمده انجام بدهند و مخالفت با نظام را خواه به دستور بیگانه ها و خواه به عنوان نخبه گرایی در دستور کار خود قرار داده اند . در نتیجه با مخالفت های سلیقه یی٬ خوشباش و به اصطلاح به مود روز نظام سیاسی کشور را به سوی بی ثباتی برده اند . عوامل یاد شده دست به دست هم داده و در نتیجهٔ ناکارآیی و ناتوانی زمامدارن خود کامه٬ مستبد و مزدور نظام به سوی نوعی ورشکستگی سوق گردیده که بالاخره کنترول ادارهٔ کشور از دست رفته و بحران های پیهم مردم افغانستان را تهدید کرده است .

این روند پس از پادشاهی امیر حبیب الله و بویژه بعد از استرداد استقلال کشور در سال ۱۹۱۹ و به قدرت رسیدن شاه امان الله  در کشور آغاز گردید . در زمان حکومت حبیب الله از ۱۹۰۱ تا ۱۹۱۹ وامان الله از ۱۹۱۹ تا ۱۹۲۸ برای نخستین بار نهادی به نام شورای دولت از نزدیکان پادشاه و مقامات عالی رتبه دولتی تشکیل گردیده بود . هدف این نهاد کار برای پیشرفت کشور و ایجاد تجدد و دگرگونی های اجتماعی و اقتصادی در کشور بود . شاه امان الله با تاسیس  لویه جرگهٔ ۱۹۲۳ در شهر جلال آباد خواست تا راهٔ‌ ناهموار دشواری ها در کشور را به کمک و یاری روشنفکران هموار بگرداند و اما اختلافات دو حلقهٔ روشنفکری یکی به رهبری ولی خان بدخشانی و دیگری به رهبر محمود طرزی برای دیگر اندیشان دلسوز فرصت سوزی و برای دشمنان کشور فرصت سازی نمود . این فرصت سوزی ها و فرصت سازی ها در کنار شتابزده گی های شاه برای ایجاد اصلاحات بالاخره سبب سقوط او را فراهم گردانید .

این روند بعد از سال ۱۳۴۳ و ایجاد مشروطیت در افغانستان بوسیلۀ محمد ظاهر شاه و تعیین نور احمد اعتمادی بحیث صدراعظم و تصویب قانون اساسی جدید به گونهٔ دیگری آغاز شد که شاه را بحیث حاکمی فاقد تصمیم و زمامروای سمبولیک به تصویر کشید . روشنفکران با گرایش های تند چپ و راست در موجی از وابستگی ها با کشور های خارجی نخواستند٬ نظام را   برای کشاندن به مراحل گذار تازه یاری رسانند . دههٔ دموکراسی و اصلاحات با به قدرت رسیدن موسی شفیق بعد از داکتر محمد ظاهر به پایان رسید . گروههای طرفدار شوروی در زمان موسی شفیق دست به تحرکات بیشتر زده ٬ اقدامات او را با تحریکات شوروی از جمله حل موضوع آب هلمند میان افغانستان و ایران بهانه یی برای ایجاد نارضایتی ها در کشور قرار دادند و بالاخره  اوضاع کشور در موجی از خشونت های گروهی و درگیری با دولت از کنترول شاه بیرون شد. اوضاع سیاسی کشور طوری بود که افغانستان را هر روز بیشتر از روز دیگر به دامن شوروی می افگند . این حالت شرایط را برای داوود  فراهم کرد و داوود در تبانی با گروههای طرفدار شوروی دست به کودتای نافرجام  زد و افتخار اولین سوسیالیست را در مجلهٔ سرخ شوروی کمایی کرد . بالاخره دامی که شوروی برایش بافته بود٬ از آن بیرون نگردید و کشته شد؛ زیرا شوروی ها در محاسبات خود خودخواهی های داوود برای بقای قدرت را دست کم گرفته بودند و او را برای یک مرحلهٔ گذار آورده بودند . داوود دست به اقدامی زد که با اتکاه به شوروی٬ امریکا را دست کم و عواقب رخداد  را نادیده گرفته٬ از انجام آن خبری نداشت و بالاخره با برگشت ۱۸۰ درجه با بریدن از شوروی و پیوستن با امریکا قربانی بی سرانجامی های آن گردید . وی دلچسپی زیاد برای پیشرفت و آبادانی کشور داشت و اما از عواقب تصمیم خود و دورنما و خطراتی که متوجه او بود نمیدانست . از همین رو بود که ولی خان در سفرش به کابل در برابر پرسش داوود که چه نگاهی به تحول جدید در افغانستان دارد . وی پاسخ میدهد:  شاید افغانستان اندکی پیشرفت کند و اما این که بعد از شما چه واقع میگردد٬ دراین باره ابراز نگرانی نموده بود . شاید نگرانی او برخاسته از موجودیت گروههای طرفدار شوروی در کنار داوود بود که با نگاهٔ  شوروی گرایانه بالاخره به عوض تقویت و تسریع روند اصلاحات٬ تیغ از دمار داوود بیرون خواهند کرد و چنین هم شد. گفتنی است که داوود در سال های آخر حکومت خود با بوتو ملاقات کرد . بوتو او را پدر خوانده و برای او صلاحیت داد که موضوع تشنج میان افغانستان را برای همیش حل نماید و اما برای او گفت کاری نکند که او نزد ملتش بی آبرو شود . بوتو در حالی دست به این کار زد که اردوی آن کشور خواهان همچو حلی نبود . از سویی هم بوتو بنیانگذار اتوم پاکستان بود که چندان برای امریکایی زمامدار خوشایندی در پاکستان نبود . این سبب شد که داوود بعد از بازگشت از سیاست های طرفداری از شوروی بوسیلۀ کودتای ثور 1357 کشته شد و بوتو بعد از کودتای سال 1977بوسیلۀ ضیاالحق دبکتاتور پاکستان اعدام شد . افغان جرگه ، شمارۀ 314 ، 30 جنوری

در بحبوحهٔ این بی سرانجامی ها کودتای ثور پیش آمد و افغانستان در  کام شوروی رفت . امریکا تهاجم شوروی به افغانستان را به استقبال گرفت و بريژنسکی یهودی مشاور کلنتن گفت : خوب شد که امریکا هم صاحب ویتنام گردید . پس از تهاجم شوروی بر افغانستان ضیا الحق از امریکا خواهان کمک برای مجاهدین افغانستان شد . امریکا وعدهٔ ۳۰۰ ملیون دالر را برای او داد و اما ضیا گفت که این پول مونگ پلی هم نمی شود . امریکا این کمک را دو چند کرد . امریکا با کمک محمولهٔ ۶۰۰ ملیون دالری کار استخباراتی را در میان گروه های  جهادی در تبانی نزدیک آی اس آین آغاز نمود . ادامهٔ جهاد به اثبات رساند که شوروی ها در لجن افغانستان فرو رفته و در گرداب خطرناکی گیر مانده اند . چنانچه زمانیکه ضیاالحق بعد از اشتراک در مراسم به خاک سپاری بریژنف به پاکستان آمد . در اسلام آباد گفت که شوروی در افغانستان شکست خورده است و امریکا و پاکستان این موضوع را درک کرده است . پاکستان با امضای معاهدهٔ ژنیو به نماینده گی از مجاهدین در ۱۴ اپریل ۱۹۸۸در واقع مجاهدین را از صحنهٔ فعال سیاسی بیرون کرد.

اما این شکست مایهٔ نگرانی غرب را برای به قدرت رسیدن مجاهدین فراهم کرد و غرب اسلام سیاسی را به مثابهٔ کمربند سبز خطرناکتر از کمونیز عنوان کرد؛ زیرا غرب از به قدرت رسیدن اسلام و بازگشت به وقار تاریخی آنان هراس دارد . چنانچه دانشمندان و فلاسفهٔ غرب از گذشته ها بدین سو بار ها غرب را از به عظمت رسیدن اسلام هشدار داده و رهبران غرب را برای سرکوب مسلمانان ترغیب کرده اند . سخنان گلادستون نخست وزیر محافظه کار انگلیس در مجلس نماینده گان آن کشور معروف است که با بلند گردانیدن اوراق قرآن کریم دولت انگلیس را برای تهاجم فرهنگی و نظامی در شرق تشویق و تحریک نمود.

روزنامهٔ گاردین به نقل از کولی اسمیت یک شرق شناس نوشت  زمانیکه مسلمانان در جهان اسلام به استقلال کامل برسند . در این صورت غرب نمی تواند آنان را تحت سیطرهٔ خود بیاورند . پس باید اختلاف میان مسلمانان را باید زیاد ساخت . آرنولد توینبی فیلسفوف تاریخ می گوید که یک دستگی در جهان اسلام از میان رفته است و اما این نمی تواند در یک روز بدست آید . پولادو بریانسکی معاون سابق وزارت خارجهٔ امریکا میگوید : از طریق کمک های مالی به کسانیکه هماهنگی با غرب دارند و با نفوذ در پوهنتون ها و مراکز فرهنگی آنان می توان بر آنان تسلط پیدا کرد .

در این زمان بود که گرباچف با طرح گلاسنوس و پرویسترویکا زمینهٔ  سقوط شوروی را فراهم کرد و با زخم ناسور خواندن افغانستان نیرو های شوروی را از این کشور بیرون کرد . دولت نجیب سقوط نمود و در آستانهٔ سقوط نجیب توطیه ملی٬ منطقه یی و بین المللی بر ضد جهاد افغانستان آغاز شد . امریکا وغرب افغانستان را تنها گذاشتند . ایران و پاکستان با جنگاندن گروه های تنظیمی بیش از هزار تانک و ۴۰۰ فروند طیاره های گوناگون را در افغانستان از میان بردند . بسیاری را سالم بدست آورده و شمار دیگر بصورت « کبال »( تخریب شده) به پاکستان منتقل شدند .

غرب بعد از فروپاشی شوروی و به آشوب کشاندن جنوب آسیا و آسیای میانه٬ طرح تجزیهٔ بالکان را ریخت و موضوع اسلام رادیکال و غیر رادیکال را مطرح کرده و زمینه را برای خواندن فاتحهٔ اسلامی سیاسی و جهادی فراهم گردانید . طالبان به صحنهٔ سیاسی کشور وارد شدند و به سرعت دولت مجاهدین را که شر و فساد مبدل شده بود . سقوط دادند . با رخداد یازدهم سپتمبر امریکا به بهانهٔ انکار طالبان از تسلیمی اسامه افغانستان را مورد حملهٔ‌ نظامی قرار داده و طالبان را سرنگون نمودند . بعد از سر نگونی طالبان بر اساس فیصلهٔ بن حکومت موقت به رهبری حامد کرزی در دو دسمبر سال ۲۰۰۱ در افغانستان تاسیس گردید و از آن به بعد با در دست گرفتن دولت های انتقالی و انتخابی بر مردم افغانستان حکومت دارد .

اکنون که ده سال از سقوط طالبان میگذرد و غرب ۵۰۰ ملیارد دالر صرف مصارف نظامی ٬ شصت ملیارد دالر را برای بازسازی افغانستان هزینه کرده و ۲۸۲۳ سرباز خود را از دست داده است . رییس جمهور در آستانهٔ کنفرانس بن فریاد برآورد که هرگاه غرب افغانستان را بعد از سال ۲۰۱۴ ادامه ندهد . افغانستان به سال های پیش از ۲۰۰۱ برمیگردد . واگذاری دولت برای جهادی نما ها٬ لیبرال و تکنوکرات ها و شرکای مافیایی آنها بعد از   سقوط طالبان تا کنون روز تا روز کشور را به لبهٔ سقوط بیشتر می کشاند . پیوند ناگسستنی دولت با گروههای سیاسی و اقتصادی مافیایی ٬ افزایش روز افزون فساد در موجی از غارت های دارای های دولتی و عامه و عدم ارادهٔ رییس جمهور برای محو فساد سبب شده که روشنفکران و وطن دوستان از کنار رییس جمهور دور شوند و در اطراف او مشتی متملق٬ فاسد و نابکار حلقه زده و با صاحب صاحب گفتن ها سرنوشت مردم افغانسان را با خون آبیاری کرده اند . رییس جمهور که خود را مردم تجرید شده یافته و هر گز تمایل صادقانه برای بیرون راندن مشتی از افراد معلوم الحال ندارد که از ده سال بدین سو مصروف فساد و تاراج دارایی مردم هستند . این بد گزینی های  کرزی سبب شده تا روشنفکران و چیز فهمان دلسوز از او مایوس شوند؛ گرچه او پروای این مایوسیت ها را ندارد٬ زیرا سکان قدرت سمبولیک را به یاری خارجی ها به پیش می راند و زمانیکه نانش در کمند و اسپش در طویله باشد ٬ دیگر دغدغه یی در کار نیست .

از مکث کوتاه بر حوادث گذشتهٔ‌ کشور به خوبی درک می شود که مردم افغانستان چه فرصت های خوب را از دست داده اند. در این از دست دادن ها مردم با وجود قربانی های صادقانه بازندهٔ  اصلی بوده و سرنوشت شان به نحوی دست خوش تضاد ها و زد و بند های روشنفکران و زمامداران گردیده است ؛ اما نباید از یاد برد که در رخداد های کشور بیشتر زمامداران مسؤول بوده و مسؤولیت ناپذیری آنان سبب شده تا حمایت روشنفکران را از دست بدهد .

از سویی هم تاسف آور این که عامل تحولات در افغانستان بیشتر بیرونی بوده تا درونی و روشنفکران اصیل در هالهٔ این تحولات دچار سخت گزینگی ها شده و دفاع از چگونه نظام و کدام زمامدار آنان را تا پرتگاهٔ افلاس به دامنه های حیرت کشانده است  . این سبب شده تا زمینهٔ یک حرکت طبیعی و درونی در کشور از میان برود . طبیعی است در هر تحولی که دست خارجی ها باشد . محصول آن هر چه باشد٬ نمی تواند منافع ملی و وحدت ملی را در کشور تامین و تضمین کند . پی آمد آن جز خود بیگانگی های گروهی٬ فرهنگی٬ تاریخ و ملی چیز دیگری نیست و بدون تردید روشنفکران در صف اول این خود بیگانگی ها قرار میگیرند . در  چنین حالی خود به خود روشنفکران دچار چند دستگی های گروهی شده و به عوض حمایت از نظام درگیر با نظام و درگیری های داخلی گروهی شوند . امروز دیده میشود که افغانستان را نه  تنها فاجعهٔ تجاوز امریکا و جنگ تحمیلی  پاکستان و ایران بر ضد مردم افغانستان تهدید میکند؛ بلکه اختلافات گروهی٬ حلقه های سیاسی٬ جوامع مدنی٬ گروههای قومی و زبانی خطرناکتر از آن سرنوشت مردم افغانستان را مورد تهدید قرار داده است که نمی توان به این زودی ها به آیندهٔ روشنی امیدوار بود .

 

يكشنبه ، 17 ارديبهشت 1391 ، 23:04

پاشا و پاشايي در امپراتوري عثماني

چكيده:
اين مقاله پس از تحقيقي نسبتا مستوفي و مستند درباره ريشه و مفهوم كلمه پاشا، به چگونگي رواج اين لقب افتخاري در امپراتوري عثماني پرداخته و پس از بيان تحوّل مفهومي و سازماني اين لقب و تبديل آن به سمتي رسمي در حوزه‏هاي حكومتي خلافت عثماني، به اهميت تأثير و خدمات زياد پاشايان برجسته عثماني در اشاعه فرهنگ اسلامي در سرزمينهاي امپراتوري اشاره كرده است.
كليد واژه‏ها: امپراتوري عثماني، پاشا، صدر اعظم، مناصب حكومتي، القاب افتخاري
امپراتوري عثماني كه به دست تركانِ رانده شده در پي هجوم مغول، در آسياي صغير تأسيس شد، وسيع‏ترين حكومت ادوار متأخر تاريخ اسلام بود كه سلطان در رأس آن قرار داشتمصاحب، ذيل «عثماني، امپراتوري»). در تشكيلات حكومت عثماني، مقام صدارت عظمي بالاترين مقام - پس از سلطان - به شمار مي‏آمد و پس از آن نيز مقامهاي بيگلربيگي (والي يا اميرالامرا)هاي ايالات اوّليّه و مهم روم ايلي و آناتولي اهميت ويژه داشتند. در تشكيلات دربار، مقام قِزلار آغاسي يا سالار خواجگان يا سالار دختران نيز جايگاهي ويژه داشت و همپايه صدر اعظم به شمار مي‏آمد؛ همه اين مقامهاي عالي مشتركا لقب يا عنوان پاشا داشتند كه همچون ديگر القاب معروف در آن امپراتوري، مانند بيگ و افندي، رايج بود.
پاشا(باشا در متون عربي) بالاترين عنوان يا لقب افتخاري در تشكيلات عثماني بود كه سلطان به برخي از صاحب منصبان عالي رتبه كشوري، لشكري و نيز درباري اعطا مي‏كرد. در باره ريشه واژه پاشا و نيز اصل فارسي يا تركي آن، نظريه‏ها مختلف، و تعيين دقيق ديرينترين كاربرد آن نيز دشوار است. در اين نوشته سعي شده است كه تحقيقي درباره ريشه واژه پاشا و ديرينترين كاربرد غير رسمي و رسمي آن در تاريخ عثماني، تحول تاريخي و كاربرد امروزي آن، همچنين در باره خدمات فرهنگي پاشاهاي برجسته عثماني ارائه شود:
الف - ريشه شناسي واژه پاشا:
عمده‏ترينِ نظريه‏ها در باره ريشه واژه پاشا اينهاست:
1 -
برخي از دانشمندان، واژه پاشا را صورت كوتاه شده لقب يا عنوان «پايِ شاه» دانسته‏اند؛ پورگشتال (1/149-150) به نقل از گِزِنُفُون، مورّخ و سردار يوناني قرن چهارم پيش از ميلاد، آورده است كه در ايران عهد باستان، القابي نظير چشمِ شاه (مقامهاي كشوري)، گوشِ شاه (مأموران اطلاعات و امنيّت)، زبانِ شاه (قاضيان و مجريان احكام)، دستِ شاه (مأموران اخذ ماليات) و پايِ شاه (مقامهاي لشكري) به فرمانبرداران شاه اعطا مي‏شده است پاكالين1، ذيل «PASA»). گويا از ميان اين القاب منسوخ، تركان عثماني فقط پايِ‏شاه را برگرفته و آن را به صورت پاشا براي وزراء، سرداران و حكّام خود به كار برده‏اند. امّا برخي از محققان، ظاهرا بي‏نياز از ارائه دليل، اين نظريه را بعيد و يا مردود شمرده‏اند ( áسامي، ذيل «پاشا»؛ دني2، ذيل «PASHA»). اساسا، فاصله حدودا دو هزار ساله بين ايران عهد باستان و دوران امپراتوري عثماني، پذيرفتن اين نظريه را دشوار مي‏كند.
2 -
بعضي از لغت شناسان، پاشا را صورت تحريف شده واژه تركي «بِشه» (مترادف آغا)، به معناي برادر بزرگ دانستهلهجه عثماني، ذيل «پاشا»؛ قَدْري، ذيل «پاشا»؛ نيز محمّد طاهر، 1/109، ذيل «عاشق علي پاشا»)، حتّي بشه را نيز صورت كوتاه شده عنوان «باش‏آغا»(باش = رئيس + آغا = برادر بزرگ و يا رئيس خانواده، همچنين نام رتبه‏اي در ارتش معروف يِني چِري)، همچنان در مفهوم برادر بزرگ تلقي كرده‏اندسامي، همانجا؛ پاكالين، همانجا، به نقل از عثمان نوري بِيگ، مجله امور بلديّه، 1/551). امّا از مصداقهاي معدود و برجسته اين نظرّيه، يكي علاءالدّين پاشا پسر بزرگ عثمان غازي (بنيانگذار امپراتوري عثماني، حك··: 699-726ق) و ديگري سليمان پاشا پسر بزرگ ُارخان غازي (پسر كوچكتر عثمان و دومين حكمران عثماني، حك··: 726 ـ 761ق) بوده‏اند؛ با اين تعليل كه چون علاءالدّين برادر بزرگ اورخان، و سليمان نيز برادر بزرگ مراد خان (بعدها سلطان مراد اوّل، پسر كوچكتر اورخان و سومين حكمران عثماني، 761 ـ 791ق) بودند، ايشان را پاشا خطاب كرده‏اند (منجم باشي3، 1/69؛ محمد ثريا، 1/42، ذيل «سليمان پاشا»، ص 57، ذيل «علاءالدّين علي پاشا»). ليكن برخي از محققان در درستي اين نظريه نيز ترديدكرده‏اند، زيرا واژه آغا به تنهايي به معناي برادر بزرگ است، و در نتيجه، كاربرد تركيب باش‏آغا در همان مفهوم برادر بزرگ نمي‏تواند خالي از اشكال باشد ( áپاكالين، همانجا، به نقل از ف. گيزه<مسأله تشكيل امپراتوري عثماني4>، تركيات مجموعه‏سي، 1/164؛ دني، همانجا؛ ضمنا آلكيم5، ذيل«basagÏa» ووسينيچ، ص 156؛ بروكلمان، ص432؛ قس: پاكالين، ذيل «AGÏA»؛ همو، ذيل «AGÏA PASA»). از سوي ديگر، صرف نظر از سابقه كاربرد تركيب باش‏آغا در مفهوم برادر بزرگ يا رئيس خانواده، بايد گفت كه عنوان پاشا خيلي پيش از تأسيس ارتش يِني چِري در زمان سلطان مراد اوّل، و در نتيجه، كاربرد باش‏آغا به عنوان رتبه‏اي نظامي، به كار مي‏رفته است.
3 -
براساس پذيرفته‏ترين نظريّه، پاشا صورت كوتاه شده واژه فارسي پادشاه ( áدهخدا، ذيل «پاشا»؛ اسكيت6، ذيل «PASHA»)، ليكن در مفهوم عرفاني آن استپاكالين و دني، همانجاها). در اين باره، از يك سو مي‏دانيم كه حكمرانان عثماني خود را خليفه مسلمين مي‏دانسته و سلطان مي‏خوانده‏اندپورگشتال، 1/411؛ بروكلمان، 428)؛ و از سوي ديگر، پادشاهان صفوي به قصد تحقير سلاطين عثماني، حكّام درجه دوم خود را سلطان (مترادف سروان) خطاب مي‏كرده‏اند (كمپفر، 162، ذيل «سلطان‏ها»؛ كوپريلي7، ذيل «BEY»؛ áمعين، ذيل«سلطان»). بنابر اين، بعيد نيست كه سلاطين عثماني نيز براي مقابله با اين حركت شاهان صفوي، زير دستان خود را پاشا (پادشاه) خطاب كرده‏باشند ( áمعين، ذيل «پاشا»؛ براي ضبطهايي نظير «رستم پادشاه» يا «رستم پاشاه»á عالم آراي شاه اسماعيل، 502 - 504؛ «علي پاشا» يا «علي پادشاه» áآقسرايي، 305؛ اشپولر، 133). امّا بايد توجه كرد كه لقب پاشا حدود سه قرن پيش از تأسيس سلطنت صفويه، يعني در زمان سلاجقه روم نيز به كار مي‏رفته است. افزون بر اين، واژه پادشاه نيز همانند واژه‏هاي سلطان و شاه، همواره در مفهوم عرفاني به كار رفته استمعين، ذيل «پادشاه»؛ همو، ذيل «شاه»:«عنواني است عارفان و درويشان را). از اين رو، به نظر مي‏رسد كه ريشه واژه پاشا را بايد در كاربرد عرفاني كلمه پادشاه مطالعه كرد؛ چنانكه در برخي از اخبار مربوط به روزگار زوال سلجوقيان و تشكيل امپراتوري عثماني به موارد برجسته‏اي برمي‏خوريم كه نه تنها مصداقهايي براي كاربرد كلمه پاشا در مفهوم اخير است، بلكه از ديرينترين موارد كاربرد اين واژه در تاريخ نيز به شمار مي‏آيد: در آخرين سده حكومت سلاجقه روم و ابتداي عهد عثماني، پاشا به صورت غير رسمي و در مقام تكريم، به بعضي از روحانيان و به ويژه مشايخ عرفان، حتّي گاهي به زنان منسوب به خاندان و حرمسرا، اعطا مي‏شده‏است (مصاحب، پاكالين و دني، همانجاها؛ براي مورد استثناييِ والده پاشا يا والده سلطان، مادر پاشاي مصر در قرن نوزدهم á همان؛ بريتانيكا8، ذيل «pasha»؛ قس: پاشا خاتون عمّه شاه اسماعيل، پارسا دوست، 222)؛ چنانكه به روايت منجّم‏باشي (1/80)، رجال سلجوقي پس از مرگ عياث‏الدّين مسعود سوم در 707ق، شيخ مخلص پاشاي قره ماني (عارف باللّه)، پسر شيخ بابا الياس معروف را براي مدّت شش ماه بر تخت نشاندند (گيب [1/176 - 177] تاريخ جلوس مخلص پاشا را پس از مرگ غياث‏الدين دوم در 657ق دانسته و دني [همانجا] از اينجا نتيجه گرفته كه مخلص پاشا پس از شكست غياث‏الدين در نبرد كوسه داغ در 641ق بر تخت نشسته است). افزون بر اين، سلطان وَلَد پسر مولانا جلال‏الدين رومي (مولوي)، پيش از 690 (اواخر سلاجقه روم) در يكي از اشعار عرفاني خود به زبان تركي، حتي خداوند را با عبارت «...اي پشا»9 (اي پاشا) خطاب كرده است (577). همچنين عثمان غازي و اورخان غازي و يا علاءالدّين پاشا و سليمان پاشا با مشايخي چون مولانا جلال‏الدّين و شاه اَده بالي (ادبْ علي، پدر زن عثمان) ارتباط و نسبت نزديك داشته، و حتي از مريدان آنها به شمار آمده‏اند (منجّم‏باشي، (1/46-47, 78, 95. براي نمونه، علاءالدين پاشا با اينكه فرزند ارشد عثمان غازي بود، در عنفوان جواني از سلطنت دنيوي چشم پوشيده و به عالم عرفان رو آورده‏بود (بروكلمان، 375؛ محمد ثريا، همانجا؛ عثمان زاده، 4 - 5).
از اين قبيل شواهد چنين بر مي‏آيد كه اشخاصي نظير مخلص پاشا و يا علاءالدّين و سليمان پاشا پيش از انتصابشان به مقامهاي عالي در دولت، لقب پاشاداشته‏اند، و به احتمال قوي نيز اين لقب را - صرف نظر از اينكه فرزندان ارشد خانواده بودند - به واسطه انتسابشان به عرفاي بر جسته زمان خود، همچون مولوي، گرفته بوده‏اند.
علاوه بر اينها، در برخي از منابع از احتمال تأثير واژه تركي باسقاق يا باشقاق (مترادف داروغه در زبان مغولي) نيز در شكل گيري واژه پاشا سخن به ميان آمده است (دني، همانجا؛ براي باسقاق / باشقاق áرشيدالدّين فضل‏اللّه، 3/2316؛ جويني، 2/83).
ب - اوّلين كاربرد رسمي پاشا:
به رغم پيچيدگي ريشه شناسي كلمه پاشا، تاريخ اعطاي اولين عنوان پاشا به صورت رسمي در تشكيلات امپراتوري عثماني، تا اندازه زياد، روشن است؛ اين لقب به صورت رسمي از روزگار سلطان مراد اول (حك··: 761 - 791ق) معمول شد. به گفته محمد ثريا (4/738، ذيل «وزيرلر قاضيعسكرلر»؛ 3/132، ذيل «شاهين پاشا، لالا»)، لالا شاهين پاشا يا لله شاهين پاشا، كه در ابتدا لَله (مربّي، اتابك) مرادخان (بعدها سلطان مراد اوّل) بود، اولين پاشاي رسمي در حكومت عثماني بوده است كه سلطان مراد اول همزمان با جلوس خود، او را اميرالامراي (بيگلربيگي يا والي) ايالت تازه تأسيس روم ايلي كرد و به او لقب پاشا دادمنجم باشي، 1/102، 129؛ پارماقسيزاوغلي10، ذيل «LALA SAھHIN PASA»). اما از طرفي، محمد طاهر (1/109 - 110)، لقب پاشايي لالاشاهين را به اين سبب مي‏داند كه او فرزند ارشد مخلص پاشا بوده است. اگر اين گفته را بپذيريم، بايد گفت كه نخستين پاشاي رسمي در امپراتوري عثماني جَنْدَرلي (چاندارلي) قره خليل بوده است؛ زيرا وِي، كه از خويشان سلطان بود، در 770ق با لقب خيرالدين پاشا به مقام وزارت عظمي مفتخر شد (پور گشتال، 1/ 154؛ منجم باشي، 1/111).
گذشته از اينها، بايد گفت كه قزويني (4/81، ذيل «پاشا») از شخصيتي مغولي به نام «علي باشا»(علي پاشا، متوفي 737ق) ياد كرده و احتمال داده است كه«...شايد اين اول مرتبه باشد كه كلمه پاشا در تاريخ ديده مي‏شود، آن هم در غير عثمانيها بل در مغول»("áعلي باشا "و "سليمان باشا"، العمري، 62، 64 قس:"علي پاشا" يا "علي پادشاه"، آقسرايي و اشپولر، همانجاها؛ حافظ‏ابرو، 1/401).
ج - تحول تاريخي و كاربرد امروزي پاشا:
در اوايل حكومت عثماني (تا 923ق)، شمار پاشاها بسيار نبود و تنها به مقامهاي صدر اعظم و اميرالامراهاي ايالات روم ايلي و آناتولي اعطا مي‏شدبروكلمان، 418؛ ووسينيح، 27). در دوران سلطان محمد فاتح (حك··: 855-886)، كه قسطنطنيه (بعدها استانبول) فتح شد، در نتيجه گسترش قلمرو عثماني و تكامل سازمان اداري آن، مقام وزارت اهميت فزاينده يافت، تا آنجا كه كاخ صدراعظم و زيردستانش، كه تا پيش از دوره «تنظيمات»(1255ق) به پاشا قاپوسي موسوم بود، و بعد از آن، بابِ‏عالي خوانده مي‏شدپاكالين، ج2، ذيل «پاشا قاپوسي»)، به ويژه در مكاتبات خارجي و نزد اروپائيان، به منزله در بار عثماني بود. سلطان محمد براي مراقبت و محدود كردن صدر اعظم، وزيراني با لقب پاشا، و با عنوان وزيران قُبّه، منصوب كرد، كه ابتدا سه نفر بودند و بعدها به نُه تن و بيشتر افزايش يافتند (محمد ثريا، 4/749، ذيل «سانحه»). نشان رتبه ايشان پرچمي بود كه سه توغ (دُم اسب) داشت و با پرچم صدراعظم فرقي نداشت، ولي از آنجا كه قدرت و نفوذ آنها عملاً به اندازه قدرت و نفوذ زياد صدراعظم نبود، بيشترشان به تدريج در چرخه توطئه و رشوه‏خواري تحليل مي‏رفتند (بروكلمان، 419، 429 - 432؛ براي اطلاعات بيشتر در باره توغá پاكالين، ذيل «TUGÏ»؛ دهخدا، «ذيل واژه»).
همچنين از زمان محمد فاتح بود كه توسعه ناوگان دريايي موجب افزايش قدرت فرمانده آن شد و خيرالدين بابارُوس يا خيرالدين پاشا به عنوان بيگلربيگيِ دريا يا قاپودان پاشا نايل آمد (بروكلمان، 425 - 427؛ ووسينيچ، 35 - 36)؛ و نيز مناصب عالي و جديدتري از قبيل دفتردار (مسئول مالي ايالات) و نشانجي (مُهردار سلطنت) ايجاد شد كه آنها نيز عنوان پاشا مي‏گرفتند (بروكلمان، 431 - 432).
در قرن دهم، كه عصر طلايي عثمانيان بود، شمار پاشاها بيشتر شد و عنوان پاشا به عموم وزرا (مانند وزير دوم و وزير سوم)، واليان جديدتر و امرا نيز اعطا مي‏شد؛ چنانكه همه صاحب منصبان عالي رتبه سلطان سليم اوّل (حك··:، 918-926)در جنگ معروف چالداران، عنوان پاشا داشتند: او دستور قتل همدم پاشا والي قره‏مان را كه تقاضاي امراي ارتش را مبني بر منصرف شدن سلطان از جنگ با شاه اسماعيل صفوي به عرض رسانده بود، بي‏درنگ صادر كرد و در مصاف با شاه ايران، خادم سنان پاشا والي آناتولي را با همراهي زينل پاشا فرمانده جديد قره‏مان به فرماندهي جناح راست سپاه گماشت؛ حس پاشا والي روم ايلي را به فرماندهي جناح چپ تعيين نمود؛ امير شادي پاشا را مأمور پشت جبهه كرد و خود با احمد پاشا هِرْسِك اوغلي وزير اعظم، احمد پاشا دوقه‏كين اوغلي وزير دوم، مصطفي پاشا بيُغْلو چاوُش وزير سوم و گارد مخصوص در بالاي تپه‏اي مستقر شد (پارسادوست، 425). همچنين در همين دوران بود كه عثمانيها پس از پيروزي چالداران و آسوده شدن از جانب پادشاهي شيعه ايران، افريقاي شمالي را تصرف كردند و والياني با عنوان پاشا در مصر، سوريه، طرابلس (ليبي)، تونس والجزاير منصوب نمودند (بروكلمان، 548؛ ووسينيچ، 15). بعضي از اين پاشاها با گذشت زمان، اقتدار فزاينده يافتند و در سده‏هاي بعد، عملاً به صورت حكمرانان مستقل در آمدند؛ مانند محمدعلي پاشا حاكم مصر و از مهمترين شخصيتهاي متأخر تاريخ اسلام، كه سلطنت او در آن ديار موروثي شد. پس از مرگ محمدعلي در 1302ق، جانشينان و اخلاف او پيش از كسب لقب عاليتر خديوي (پادشاهي)، عنوان پاشاداشتند (بروكلمان، 506 و بعد).
در دوران درخشان سلطان سليمانِ قانوني (حك··: 926-974ق)، مقتدرترين سلطان عثماني، با ادغام «سَنْجاق»ها (ولايات) در يكديگر، ايالتها يا «پاشاليك»ها (پاشا+ليك، ادات نسبت در زبان تركي)، به معناي قلمرو فرمانروايي پاشاها، تشكيل شد. پاشاهاي اين ايالات كه تقريبا حكمرانان دائمي آنها شده بودند، همه ساله با فرستادن هديه و پيشكش، و يا پرداخت «ارساليّه»هاي سنگين به صورت پول نقدپاكالين، ذيل "IRSALIYE")، مقام خود را طي حكمي صرفا تشريفاتي از وزير اعظم مي‏خريدند. افزايش شمار اين پاشاليك‏ها، كه در اوايل سده سيزدهم به بيش از هفتاد رسيده بود، به سبب هر چه دشوارتر شدن نظارت كامل بر آنها، يكي از زمينه‏هاي مهم تجزيه امپراتوري وسيع عثماني را فراهم آورد (بروكلمان، 419، 430-432).
بعد از دوره اصلاحات عبدالمجيد (حك·· : 1255-1277ق)، موسوم به تنظيمات، در نتيجه ادغام بعضي از مناصب در يكديگر و يا تفكيك برخي از آنها، مناصب جديدي از قبيل ميرِميران، ميرِلوا، مشيري و فريقي ايجاد شد، كه همگي مشمول عنوان پاشا مي‏شدند. بدين‏سان شمار پاشاها به طور مستمر افزايش يافت، تا آنجا كه در دوران پس از نهضت مشروطه 1326ق/1908، پاشاها به بيشترين شمار خود رسيدند و در سرزمينهاي امپراتوري رو به زوال عثماني، حدود ششصد پاشا مي زيستند(لهجه عثماني، قدري و پاكالين، همانجاها؛ براي اطلاعات بيشتر در باره مناصب á دائرة‏المعارف البُستاني، ذيل «پاشا»؛ پاكالين، ذيل واژه‏ها).
گفتني است كه برخي از اين پاشاها در جنبشهاي سياسي آن روزگار جايگاه ويژه‏اي داشته‏اند. انور پاشا، طلعت پاشا و جمال پاشا از جمله آنان بودند كه پس از خلع سلطان محمد پنجم (حك·· : 1327-1336ق) و وزيرش داماد فريد پاشا، حكومت سه نفره تشكيل دادند (ووسينيچ، 123 - 124). اما از اين ميان غازي مصطفي كمال پاشا (بعدها آتاترك، بنيانگذار جمهوري تركيّه)، كه در اثناي جنگ جهاني اول از جمله افسران برجسته ارتش عثماني بود، جايگاه ممتازتري يافت؛ او به سبب دفاع پراهميّت و موفقّيت‏آميز از تنگه داردانل در 1333ق/1915 و ابراز شجاعت در جبهه قفقاز در 1334ق/1916م، استثنائا از طرف انور پاشاي ذكر شده - و نَه سلطان - به لقب پاشا مفتخر شد و فرماندهي سپاه را بر عهده گرفت (ووسينيچ، 128؛ رابينسون، 28؛ اسعدي، 2/463). عصمت اينُونو، دومين رئيس جمهور تركيه نيز لقب پاشا داشتدايرة‏المعارف ترك11، ذيل «INO«NU«, Mustafa I°smet»؛ اسعدي، 2/321).
عنوان يا لقب افتخاري پاشا موروثي نبود، به زوجه‏ها نيز منتقل نمي‏شد و اساسا تيولي هم به دارندگان آن تعلق نمي‏گرفت. اين عنوان، كه تا چندي پس از انقراض امپراتوري عثماني، صرفا براي نظاميان جمهوري تركيه بر جاي مانده بود، سرانجام در 1313ش/1934، از طرف «مجلس كبير ملي» به كلي موقوف شد، و در پي آن در برخي ممالك تازه جدا شده از آن امپراتوري، مانند مصر، عراق و سوريه نيز به مرور متروك گشت (رابينسون، 308؛ مصاحب و دني، همانجاها).
امروزه واژه پاشا (مترادف رتبه ژنرال در سازمان ارتش تركيه) استفاده چنداني ندارد، ليكن بندرت در محاورات مردم تركيه و در مقام تجليل و احترام، در مورد جنگاوران بازمانده از دوران سقوط امپراتوري عثماني، گاهي نيز به صورت كنايه در باره شخص سياه مست (اَرَن، ذيل "pasha"؛ بريتانيكا، همانجا)، همچنين براي جلب توجه مخاطب به گونه‏اي احترام آميز، و يا در بيان تحسين از پسر بچه‏ها و نوجوانان مؤدّب، به كار مي‏رود.
د - نقش پاشاهاي برجسته عثماني در اشاعه فرهنگ اسلامي:
گفتني است كه بيشتر پاشاهاي برجسته عثماني، به ويژه وزيران اعظم، گذشته از نقش مهمّ سياسي، نقش فرهنگي و اجتماعي برجسته‏اي نيز داشته‏اند، كه البته اين جنبه آنها ربط مستقيم به سمت پاشايي ايشان نداشت. بدين گونه كه وزراي عثماني، به گونه‏اي سنتي و دير پا، در ايجاد مساجد، كاروانسراها، حمامها، بازارها، كتابخانه‏ها و بناهاي ديگر از اين قبيل، با سلاطين و امراي خود رقابت مي‏كردند كه نتيجه آن پديد آمدن آثار فرهنگي بسيار در سرزمينهاي امپراتوري عثماني بوده‏استبروكلمان، 396؛ ووسينيچ، 7، ضمنا براي وقف كتاب و كتابخانه á ساعاتي، 95، 118، 149، 194). براي نمونه، سميز علي پاشا صدراعظم عثماني (968ق) به تنهايي، سه قصر، يك مدرسه و يك كاروانسرا در استانبول، همچنين كاروانسرا، مسجد و بناهاي ديگر در بورسه و ساير شهرها بنا كرد و به منظور تأمين هزينه‏هاي آنها در 976ق، بازار معروفي در اَدرنه - و همگي را به دست معمار سنان مشهور - ساخت (گونول جانتاي12، 123-124). وقفنامه‏هاي بسيار كه به پاشاهاي عثماني مربوط است و در «بايگاني مديريت اوقاف» در آنكارا نگهداري مي‏شودمُنير آق‏تپه، <قاپودانِ دريا موره لي آشچي حاجي ابراهيم پاشا و وقفنامه‏هاي او>، مجلّه مؤسسه تاريخ، ش 6، ص 196) شاهد نقش فرهنگي آنان است. همچنين گفتني است كه از قرن هيجدهم، برخي از پاشاهاي عثماني در اشاعه عرفان اسلامي به واسطه زبان و ادبيات فارسي و نفوذ طريقتهاي مختلفي مانند طريقت بكتاشي و نيز ساختن مدارس و خانقاهها در سرزمينهاي اروپايي امپراتوري، مانند آلباني، نقش عمده‏اي داشته‏اند (گلشني، دو، چهل و دو؛ نيزáبوگدانُوويچ، 983).
پاورقيها:
11. Türk Ansiklopedisi
1. Pakalin
12. Gönül Cantay
10. ParmaksizogÏlu
2. J. Deny
3. Müneccimbasi
4. Osmanli imparatorlugunun tesekkülü Meselesi
5. Alkim
6. Skeat
7. Köprülu
8. Britanica
9 .
سن كنشسن كوك تختك اي پشا / چايروچمن نوركدن الدي چاچ.
منابع:

اسعدي، مرتضي، جهان اسلام، ج 2، تهران، 1369ش.
Skeat, Walter, W., An Etymological Dictionary of the English Language, Oxford, 1892.
ParmaksizogÏlu, "LALA SAHIN PASA", Türk Ansiklopedisi, Cilt 22, 20, Ankara, 1975-1981.
Pakalin, Mehmet Zeki, Osmanli Tarih Deyimleri ve Terimleri Sözlügü, Istanbul, 1971.
پورگشتال، يوزف‏هامر، تاريخ امپراطوري عثماني، ترجمه ميرزا زكي علي‏آبادي، به اهتمام جمشيد كيان فر، ج1، تهران، 1367ش.
پارسادوست، منوچهر، شاه اسماعيل اول، پادشاهي با ارزشهاي دير پاي در ايران و ايراني، تهران، 1375ش.
بلخي، بهاءالدين محمد، ديوان سلطان وَلَد، با مقدمه سعيد نفيسي، تهران، 1338ش.
بوگدانوويچ، «ادبيات فارسي در يوگسلاوي»، راهنماي كتاب، به اهتمام ايرج افشار، ج 5، ش يازدهم و دوزادهم، تهران، 1341ش.
بروكلمان، كارل، تاريخ ملل و دول اسلامي، ترجمه هادي جزايري، تهران، 1346ش.
اشپولر، برتولد، تاريخ مغول در ايران، ترجمه محمود ميرآفتاب، تهران، 1365ش.
عالم آراي شاه اسماعيل، به اهتمام اصغر منتظر صاحب، تهران، 1349ش.
مصاحب، غلامحسين، دايرة‏المعارف فارسي، تهران، 1345ش.
لهجه عثماني، جزوه اوّل، استانبول، 1293.
گلشني، عبدالكريم، فرهنگ ايران در قلمرو تركان، شيراز، 1354ش.
كمپفر، انگلبرت، سفرنامه كمپفر، ترجمه كيكاووس جهانداري، تهران، 1360.
قزويني، محمد، يادداشتها، ج 4، به اهتمام ايرج افشار، تهران، 1337ش.
قدري، حسين كاظم، تورك لغتي، استانبول، 1928.
العُمَري، ابن فضل اللّه، التعريف بالمصطلح الشريف، بيروت، 1408 / 1988م.
طاهر، محمد، عثمانلي مؤلفلري، ج 1، استانبول، 1333.
سامي، شمس الدين، قاموس تركي، استانبول، 1317.
ساعاتي، يحيي محمود، وقف و ساختار كتابخانه‏هاي اسلامي، كاوشي در ميراث فرهنگي اسلام، ترجمه احمد اميري شادمهري، مشهد، 1374ش.
رشيدالدين فضل اللّه، جامع التواريخ، ج 3، چاپ محمد روشن - مصطفي موسوي، تهران، 1373ش.
رابينسون، ريچارد، جمهوري اوّل تركيه، ترجمه ايرج اميني، تبريز، 1356ش.
دهخدا، علي اكبر، لغت نامه، ج 10، تهران، 1338ش.
دائرة المعارف البُستاني، ج5، بيروت.
حافظ ابرو، زبدة‏التواريخ، باهتمام سيّد كمال حاج سيد جوادي، تهران، 1372ش.
ثريا، محمد، سجل عثماني، ج 1و4، استانبول، 1308ق.
آقسرايي، محمود، تاريخ سلاجقه يا مسامرة الاخبار و مسايرة الاخيار، به اهتمام و تصحيح دكتر عثمان توران، تهران، 1362ش.
جويني، علاءالدين عطا الملك بن بهاءالدين محمد بن محمد، تاريخ جهانگشاي جويني، ج 2، ليدن، 1344ق/ 1916م.
عثمان زاده، احمد تائب، حديقة الوزرا، به اهتمام روبيشن، فريبورگ، 1969م.
معين، محمد، فرهنگ فارسي، تهران، 1371ش.
Müneccimbasi, Ahmed dede, Müneccimbasi Tarihi (sahaif-ül-Ahbar fÎ vekayi-ül-a'sâr), Ismail Erünsal.
ووسينيچ، وِين، تاريخ امپراتوري عثماني، ترجمه سهيل آذري، تبريز، 1346ش.
Alkim, U. Bahadir, Redhouse Yeni Türkçe - Ingilizce SOzlük, Istanbul, 1968.
Britanica, I×, 1985.
Cantay, Gönül, , ERDEM, IV, say1 13, Ankara, 1989.
Deny,J., V.S. "PASHA", Encyclopaedia of Islam, VIII, Leiden, 1995.
Eren, Hasan, Türkçe Sözlük, Ankara, 1988.
Gibb, W., A History of Ottoman Poetry, I, Cambridge, 1984.
Köprülü, M.fuad, "BEY", Islam Ansiklopedisi, II, Istanbul, 1970.



 

 

{همانگونه که در بخش اول یادداشت داده بودم که هر کی ادعا کند که میان زبان دری، پارسی و تاجیکی تفاوت وجود دارد از الفبای ادب و ادبیات ما خبر ندارد. اما هر کی سه نام را در یک نام تحمیل نماید بی خبر از تاریخ ادبیات ما می باشند. احمد، محمود و مقصود سه پسر یک پدر اند، اما با نامهای مختلف و دارای شخصیت های مستقل و ویژه گی های منحصر به فرد خویش.

در این بخش نیز می نویسم که منظور از بلخ همین ولایت کوچک که امروز آن را داریم نیست. بل، قلمرو وسیع پیشدایان، کیانیان و اشکانیان مدنظر است که بلخ آن زمان پایتخت بود. در بخش دوم بحث فشرده روی کتاب اوستا، واژۀ خُور، خُور آباد ( خرابات) و خراسان است.}

...اکنون بد نیست به یک غلط مشهور دیگر اشاره نمایم.
زبان اوستایی؛ یک غلط مشهور:

تمام پژوهشگران فارس و خراسان(ایران و افغانستان امروزی) و مستشرقین غربی همیشه از زبان اوستایی نام برده اند. در حقیقت می‌توان گفت که این هم یکی از ترفند‌ها و حیله‌هاییست از جانب کسانی که در پی انکار هویت فرهنگی و تاریخی مردمان کشور ما ‌می‌باشند. البته برخی‌ها را که تکیه بر دیوار این غلط مشهور دارند، باید در قلمرو ناآگاهی از تاریخ، شامل کرد که از روی ناآگاهی و به تقلید از دیگران، زبان اوستایی گفته اند، بدون آنکه به ریشۀ این مساله توجه نمایند.
اوستا، نه نام کدام قو‌م است، نه قبیله ‌یی و نه کشوری. اوستا نام کتابیست که زرتشت پیغمبر آن را نوشته است.
یک نکته را که همیشه پژوهشگران بنا بر ملاحظات فکری و تعلقات خویش به آن ‌می‌پردازند، همانا درهم برهم کردن و یا بغرنج ساختن ساده‌هاست، تا خواننده نتواند اصل حقیقت را دریابد. در حالیکه مسالۀ اوستا و خطی که با آن نوشته شده، بسیار واضح است و هرگونه حاشیه ‌روی و مغلق ‌گویی، اضافی ‌می‌باشد. اوستا و گات‌ها در زمان زرتشت نوشته شده است. زرتشت در زمان گشتاسب، شاه بلخ در بلخ بوده است و اوستا را در آنجا نوشته کرده است. پس اوستا با زبان مردم بلخ نوشته شده است. چنانکه ابن ندیم از قول جهشیاری ‌می‌نویسد. گشتاسب مردم را به خواندن و نوشتن فرا می‌ خواند و می‌ خواهد که همه خواندن و نوشتن را بیاموزد. حضرت زرتشت پیغمبر، الفبایی را بنیاد ‌می‌نهد و بر اساس همین الفبا، بعداً اوستا را نیز ‌می‌نویسد. از آنجایی که بنیادگذار دین و خط خود زرتشت است، نام این خط را پسینیان ‌دین دبیره می‌گذارند. یعنی روش دبیر و کلمۀ دبیر کاملاً یک لفظ بلخی است که در فرهنگ‌ها آن را پهلوی خوانده اند و ما قبلاً گفتیم که پهلوی همانا زبان بلخی است که بعد‌ها به نام پارسی و دری یاد گردید. دبیر به معنای نویسنده، معلم، رهنما، منشی و دبیر فلک ستارة عطارد و حتا در ادبیات به معنای خورشید نیز به کار رفته است. دین نیز لفظ بلخی است که آن را در فرهنگ‌ها پهلوی نامیدند. دین به معنای آیین، کیش، ملت، ورع، طاعت است و نیز نام فرشته ا‌ییست. همچنان باید گفت که «فرشته» یکی از نام‌های حضرت زرتشت است. بدینسان، دین‌دبیره معنای آیین یا سنت و روش پیغام‌ آور خداست که حضرت زرتشت معلم امت است. پس خط دین دبیره یعنی خطی که در زمان حضرت زرتشت، در دورۀ شاهنشاهی گشتاسب، در بلخ رواج داشته است. این کلمات یعنی دین و دبیر امروز هم کاربرد دارد. از آن‌جایی که مستشرقین و به تقلید از آنها پژوهشگران پارس، این خط را مربوط به میانۀ سده‌های چهارم تا ششم میلادی ‌می‌دانند، در واقع مرتکب غلط مشهوری ‌می‌شوند. زیرا باستان ‌شناسان اسناد و مدارکی را کشف نموده اند که مبین تمدن و فرهنگ شهری، در هزارۀ اول قبل از میلاد، در کشور ما ‌می‌ باشد. مرتضی راوندی در تاریخ اجتماعی ایران ‌می‌نویسد: «... زبان اوستایی، زبان مردمِ قسمتی از نواحی مشرق و شمال شرق ایران بود و کتب مقدس دینی اوستا، در ادوار مختلف بدین زبان تالیف شده. سرود‌های زرتشت(گات‌ها) که قدیم‌ ترین بخش اوستا محسوب ‌می‌شود، از لهجۀ کهنتر زبان مورد بحث، حکایت ‌می‌کند. اوستا به خطی نوشته شده که بنام خط اوستایی یا دین دبیره معروف است.» 1
می‌بینیم که زبان اوستا را، زبان مردم شرق ایران امروزی (خراسان یا افغانستان امروزی) که همانا بلخ باشد، ‌می‌نامند. اما از گرفتن نام بلخ و زبان بلخی خودداری ‌می‌شود و آن را به نام زبان اوستا که نام کتابیست و به زبان مردم بلخ نوشته است، یاد می‌دارند. همچنان در مورد زبان پارتی(پهلوی ـ اشکانی) نیز عین دعوای تحریر و تقریر موجود است. همین نویسندة ارجمند ‌می‌نویسد:« پارتی (پهلوی اشکانی) زبان قوم پارت، از اقوام شمال شرقی ایران است و زبانیست که در عهد اشکانیان رواج داشته.»2
ادوارد براون به نقل از
Geldner (گلدنر) ‌می‌نویسد که « عرصۀ فعالیت زرتشت، بلخ و زبان بلخ، زبان تعلیمات زرتشت بوده است.»3
به هرحال، گفتیم که باستان‌ شناسان امروزه به کشفیاتی نایل آمده اند که تمدن شهری را در کشور ما، در هزارة اول قبل از میلاد نشان می‌دهد. چنانکه راوندی ‌می‌نویسد:«باستان شناسان شوروی در اراضی سغد باستانی (نزدیک سمرقند) تمدن‌های پیش‌رفتۀ کشاورزی کشف کرده اند که طبق مدارک باستان شناسی، مربوط به ربع دوم هزارۀ اول قبل از میلاد ‌می‌باشد و به اتکای اسناد مزبور ‌می‌توان گفت که در آن دوران در واحۀ آسیای میانه و شمال افغانستان، تولیدات کالایی و مقدمات زند‌ه‌گی شهری و پیشه‌ها ( کوزه‌گری و پارچه‌بافی)و بالنتیجه داد و ستد و بازرگانی وجود داشته و مردم زنده‌گی مستقر و پایداری در شهرگونه‌ها ایجاد کرده بودند و خانه‌هایی با پی آجری بنا کرده بودند و به ساختن آلات آهنی آشنا بودند. »4
اما در آثار تاریخی، پژوهشگران کشور از کشف آثاری که بیست هزارسالِ قبل از میلاد را بیان ‌می‌کند، ذکر رفته است. چنان‌که در کتاب افغانستان در مسیر تاریخ می‌خوانیم که : «... از مغارآ (تره کمرـ ایبک) اسلحه سنگ چقماقی و سامان استخوانی مکشوف گردیده است که متعلق به مردم دورة عتیقِ حجر است. این آلات برای ارتزاق انسان‌ها از شکار گوسفند کوهی، آهو و اسب وحشی به کار ‌می ‌رفت.... روی‌همرفته می‌توان گفت تمدن در جامعۀ افغانستان از بیست هزار سال قبل از میلاد، موجود بوده و تا دورة حجر جدید- که از نُه هزار سالِ قبلِ از میلاد شروع ‌می‌شود- مراحل مختلفی از تکامل را طی کرده، و از یک جامع بدوی اشتراکی، طایفوی و مادرشاهی، داخل مرحلۀ فلزات گردیده است.
داکتر لویی دوپری امریکایی، در نتیجة حفریات سال 1965 خود در (آق کپرک، جنوب شهر مزار و کنار دریای بلخ) آثاری از قبیل آیینۀ برنجی، انگشتر و دستبند، اسلحه و قبضۀ اسب و نگین لاجوردین انگشتر و غیره شواهد به دست آورد که متعلق دورۀ جدید حجر است. تفحصات سال 1951 در (مندیگگ، 55 کیلومتری شمال قندهار) هم نشان داد که مردم افغانستان از سه هزار سال قبل از میلاد، ساکن و ده نشین بوده، خانه‌هایی از خشت خام ‌می‌ساختند.» 5
برعلاوۀ این، در اوایل سال 1385 کشفیاتی که از درۀ صوف ولایت سمنگان به عمل آمده است، آثار تمدنی تا پنجاه هزار سالِ قبلِ از میلاد را، باستان ‌شناسان کشف نموده اند.
 بنابراین، ‌نمی‌توان گفت که آثار خطی، به ویژه خط اوستایی در میانۀ سده‌های چهارم تا ششم میلادی، به وجود آمده باشد.
اوستای ساسانی و اوستای باختری:
 اوستایی که در زمان ساسانیان نوشته شده است، با اوستای اصلی فرق دارد. به همین لحاظ، شاید منظور محققان ایرانی و غربی از نوشتن اوستای ساسانی باشد. کتاب اوستا را که حضرت زرتشت نوشته کرده بود، یعنی اوستای باختری، بدبختانه به وسیلۀ اسکندر سوزانده شد و جز قسمت‌هایی از آن، باقی نماند.
 شادروان احمد علی کهزاد، بدون هرگونه تردید یگانه محقق و مورخ کشور ما ‌می ‌باشد که در رابطه به اوستا، مفصلاً در کتاب ارزشمند خویش «تاریخ افغانستان» بحث نموده و جوانب مختلف آن را بسیار محققانه تشریح داده است. چیزی که در آن بی‌نهایت ارجمند به نظرمی‌ آید، همانا جدا نمودن عنوان اوستا، به ساسانی و باختری است. عنوان باختری به کلمۀ اوستا اصلی واقعاً ابتکاری آبرومندانه ‌تر است و یک تفکیک واقعی. اما چیزی که نه تنها در این بحث، بلکه در تمام کتاب دو جلدی و پرمحتوای ایشان ذهن خواننده را مغشوش ‌میسازد، همانا کاربرد کلمۀ آریانا به جای باختر یا بلخ است که حتا در بسیاری جاها، مترادف استعمال گردیده و باعث کژفهمی‌‌ می‌شود و البته همانگونه که گفته شد، شاید بنا بر مصلحت‌هایی ناگزیر بوده است.
در گزارش تاریخی شادروان کهزاد، از تقسیمات اوستا به عناوین مختلف، ذکر به عمل آمده است، ولی گفته نشده که مثلاً وندیدادی که آن را کهزاد بخشی از اوستا ‌می‌شمارد، کاملاً با اوستای باختر در تضاد تهیه شده است و هیچگونه ربطی با اوستای باختری ندارد. با آنکه این کتاب هم مدعی احکام اوستایی باختری ‌می‌باشد. باید گفت که اوستای ساسانی تفاوت فاحشی با اوستای باختری دارد. زیرا که ساسانیان به ویژه اردشیر بابکان در پهلوی این که بسیاری از آثار دینی و ادبی و تمدنی کشور ما باختر را از دورۀ اشکانیان، در اثر تجاوزات خویش از بین برد، در اوستا هم مطابق منافع و مصالح و روادیدهای قوم خویش، بدعت‌هایی را به نام اوستا انتشار داده و متن اوستای باختری را تغییر داده است. مرتضی راوندی به نقل از دیباچۀ کتاب عهد اردشیر، تالیف احسان عباس که آن را محمد علی امام شوشتری ترجمه نموده، ‌می‌نویسد:
« در دیباچۀ کتاب عهد اردشیر ضمن انتقاد و بررسی کار های نیک و بد اردشیر، چنین ‌می‌خوانیم: (... از کارهای بد اردشیر ‌نمی ‌توان گذشت، حذف بیشتر رویدادهای شهریاری چهارصدوهفتادوپنج سالۀ خاندان اشکانی، از سالنامه‌های رسمی‌ کشوراست و مختصر کردن تاریخ این روزگار دراز که سراسر آن پر از پهلوانی‌های افتخارآمیزمردم ایران است { باید جغرافیای ایران آن روزگار را در نظر داشت. س، ر} در چند سطر، همین کار کینه ‌توزانه سبب شده است که نویسند‌ه‌گان شرقی، از روزگار دراز شهریاری اشکانیان و دلاوری‌های افتخارآمیز آنان در جنگ با سلوکیان و رومیان ناآگاه بمانند و یا چنین پندارند که ایران زمان اشکانیان به دست ملوک الطوایف افتاده و حکومت مرکزی نداشته است. دیگر از کار های زشت اردشیر، دستبردی است که به فرمان او به سال ‌شماری ایران زده اند که در نتیجۀ آن جدول‌های ستاره ‌شناسی ناجور گردد، با آگاهی‌یی که از این کار اردشیر داریم، بعید نیست که هنگام تنظیم بخش‌های اوستا، برخی از بخش یا عبارت‌هایی از آن را که شامل اندیشه‌های دینی و فلسفی بوده و ناهماهنگ با روش حکومت جدید بوده است، انداخته یا دگرگون ساخته باشند. چیزی که این بدگمانی را نیرومند ‌می‌سازد، آن است که از روزگار حکومت پانصد سالۀ اشکانیان، آثار و رونوشت‌هایی از دانش و فرهنگ و حکمت ایران بر جای نمانده است. تا آنجا که گویی هر چه از آثار مدنی و فرهنگی داریم، همه از آنِ روزگار ساسانی است و در آن دوره پدید آمده است. در حالی که در لابه‌لای همین اندرز نامه‌ها سخنانی ‌می‌بینیم که از بودن کتاب‌هایی در زمینة مسایل اخلاقی و حقوق و کشورداری، پیش از روزگار ساسانیان، ما را آگاه ‌می‌سازد و نیز کتاب‌هایی که از نویسنده‌گان روم دربارۀ تاریخ آن روزگار باز مانده است، نشانه‌هایی از وجود اندیشه‌های علمی ‌و فرهنگی در ایران زمان اشکانی دیده ‌می‌شود. آن‌چه حدس را نیرو ‌می‌بخشد، بر خاستن فرزانه ‌گان و دانشمندانی است، مانند (دیصان) و (مرقیون) و (جرجیوس مانی)ظهور اینان نشان ‌می‌دهد که در عصر اشکانی، بازار فلسفه و دانش تا حدی گرم بوده و قطعاً در شهرهای بزرگ، مراکز فرهنگی وجود داشته است. به ویژه که در این روزگار آزادی عقیده و آزادی مذهب وجود داشت و در هر جا که آزادی روان باشد، زمینه برای پیش‌رفت کارهای علمی ‌و فرهنگی آماده ‌تر است.» 6
همین نویسنده در جای دیگری از مقدمۀ خویش بر وندیداد ‌می‌نویسد که وندیداد یا قانون‌نامۀ مغان ساسانی با تفکر پاک زرتشتی مردم کشور ما که وی آن را ایران شرقی ‌می‌نامد غیر قابل قبول بوده است.
« قانون نامه‌یی که اصولاً برای زرتشتیان اولیه در ایران شرقی و انجمن‌های گاثایی بیگانه بود و تصور سهلترین و ساده ‌ترین چنین قوانین، مجازات‌ها، مراسم و آدابی را حتا نمی‌توانستند به تصور در آرند... پس از آن که مغان به عنوان یک دست افزار، دین زرتشتی را به کار گرفتند و علاوه بر عنوان مغی، عنوان زرتشتی رسمی ‌را نیز بر خود نهادند، ری مرکز دولت آیین زرتشتی مزدیسنی و نشیمنگاه (مس مغان) گشت. درست نمی‌دانیم در چه تاریخ و زمانی، در ری این برخورد و ترکیب میان مغان و دین زرتشتی روی داده است، اما از همین ایالت است که مغان دین زرتشتی را گرفتند و آن را به صورت غربی و شناخته شده‌اش، در زمان ساسانیان در آوردند و منتشر کردند. اما این، دیگر آن دین زرتشتی اولیه و شرقی ( باختری ـ بلخی، س. ر) نبود و کوچکترین نشانی از آن نداشت و برای زرتشتی واقعی و اصیل کاملاً ناشناخته و کفرآمیز و بدعت‌آور و مشمئز کننده بود...» 7
 به هر حال، دوباره بر می‌گردیم به بیان مقصد خویش که عبارت از این بود؛ کلمۀ خراسان وقتی ‌می‌گویند اوستایی، یک لفظ کاملاً بلخی و باختری ‌می‌باشد و چنانکه در معجم البلدان یاقوت حموی نوشته است خُور نام یکی از دهات بلخ بوده است.
« خُور با راء پایانین از دیه‌های بلخ است و بدانجا نسبت دارد.» 8
همچنان به همین وزن نام شهرک دیگری نیز در بلخ بوده است که آن را «خورنق» ‌می ‌گفته اند، یاقوت دربارۀ این نام نیز ‌می‌نویسد که:« خورنق نیز دیهی در نیم فرسنگی بلخ است که به آن خبنک نیز گویند و آن فارسی معرب خُرنگاه باشد به معنی جایگاه آشامیدن. بدانجا نسبت دارد.» 9
در فرخار ولایت تخار دیهی است که آن را همین اکنون هم به نام ( خُورمآب) یاد می‌نمایند.
بر علاوه استعمال کلمۀ خور، در اسطوره و تاریخ ادبیات کشور ما قدامت غیر قابل انکار دارد. مثلاً، محل یا مکان و یا به عبارت درستتر معبد، جایگاه ذکر و نیایش‌های مذهبی در هنگا‌میکه آیین میترایی، در سرزمین ما مقدس بوده است، این مکان را(خُورآباد) ‌می‌گفتند که بعد به خرابات تبدیل یافته است.{ خُورآباد= خرابات} در ادبیات متقدم و معاصر، مورد استعمال زیادی دارد. زیرا { خُورآباد= خرابات} خود به مثابۀ یک مقوله در ادبیات، به ویژه ادبیات عرفانی ما بیانگر نوعی از اندیشه ‌می‌باشد.
 از سوی دیگر، بررسی این مقوله می‌تواند پاسخ به پرسش چرا خراسان، پرداخته آید. به هرحال این کلمه را در پژوهش جناب هاشم رضی، از کتاب حکمت خسروانی نقل ‌می‌نمایم.
خورآباد = خُرابات:
 «... اصطلاح خرابات در اصل خور+ آباد بوده است، یعنی خانة خورشید و معبد مهر. مهرابه (مهر + آبه) چون گرمابه و سردابه نیز همین مفهوم را داشت و پیروان آیین مهر، به رهبری پیر مغان در این جایگاه‌ها گرد ‌می‌ آمدند و محل و جایگاه برگزاری مراسم و سماع و حوزۀ درس و تزکیۀ نفس و آزمایش نوآموزان و رسوم پیچیدۀ مهردینان بود. چون در این مراسم، یا مراسم ویژه و جشن‌ها، سماع و رقص و ترنم موسیقی و آواز دسته‌ جمعی اجرا ‌می‌شد،کم کم جایگاه‌هایی بر پا گشت که خالی از آن مفاهیم و تقدس و اهداف بود و تنها باده‌ خواری و عیاشی و روسپی‌گری مراجعان و اوباش را برآورده ‌می‌ساخت و خرابات به مفهوم منفی آن، این چنین وارد ادبیات و به ویژه غزل شد. در مثل، در این شعر از منوچهر دامغانی که معنای منفی خرابات مشهور است که از خرابات مفهوم قمارخانه یاد شده :
دفتر به دبستان بود و نقل به بازار
وین نرد به جایی که خرابات و خراب است
و یا سعدی، در گلستان، باب هشتم ‌می‌گوید : ( اگر کسی به خراباتی رود به نمازکردن، منسوب ‌می‌شود به خَمرخوردن) و این برداشت، مفهوم دوگانه‌یی را ‌می‌رساند. اما خواجه رشیدالدین فضل الله از خرابات، روسپی خانه برداشت کرده است و در تاریخ مبارک غازانی ص 364 ‌می‌خوانیم که:(همواره در شهرهای بزرگ، زنان فاحشه را پهلوی مساجد و خانقاهات و خانه‌های هر کس ‌می‌نشاندند... کنیزکان نمی‌خواستند که ایشان را به خرابات‌ها فروشند و به اجبار و اکراه ‌می‌فروختند و به کار ‌می‌نشاندند.) 10
هرچه بیشتر به اشکال و معانی کلمۀ خور در الفاظ متنوع، دقت به عمل آید؛ معلوم ‌می ‌گردد که این کلمه، لفظ کاملاً بلخی و متعلق به زبان مردم بلخ است. بلخ چه در زمانی که کشور ما را باختر ‌می‌گفتند و چه زمانی که نام خراسان یافت، همیشه پایتخت و از اهمیت ویژه‌یی برخوردار بوده است.
باز هم یاقوت حموی به نقل از ابن قُتیبه ‌می‌نویسد:«مردم خراسان، داعیه ‌داران و پشتیبانان دولت نوین اند و همواره در بیشتر سرزمین ایران فرمانروا بودند و به کسی باج و خراجی نمی‌دادند. پادشاهان ایران، پیش از ملوک الطوایف در بلخ ‌می‌زیستند و از آنجا به بابل سرازیر شدند، سپس اردشیر بابکان به فارس فرود آمد و آن جای را پایتخت ساخت و پادشاهان هیطاله (یفتلیان) به خراسان آمدند و ایشان بودند که فیروز، پسر یزدگرد پسر بهرام، پادشاه ایران{ فارس،س. ر} را غافلگیرانه کشتند که با ایشان جنگیده بود. پس او را به راهی بی ‌آب و علف راهنمایی کردند. پس او و بیشتر یارانش را در آن‌جا اسیر کردند... »11
متن کامل این رویداد را تا کشته شدن کسری پسر قباد، این قلم در کتاب سیطرة هزار و چهارصد سالة اعراب بر افغانستان نقل نموده ام که خواننده می‌تواند هم در آنجا و هم در معجم البلدان، مراجعه نماید.
پایان بخش دوم
ادامه دارد
پینوشتها:
ـــــــــــــــــــــــــــ
1- مرتضی راوندی، تاریخ اجتماعی ایران، ج1، بخش اول، ص10.
2- همانجا، ص 11
3- ادوارد براون، تاریخ ادبی ایران، ترجمه علی پاشاه صالح، ج1، ص 146
4- مرتضی راوندی، تاریخ اجتماعی ایران، ج1، بخش اول، ص15.
5 - میر غلام محمد غبار، افغانستان در میسر تاریخ، ص 33 - 34.
6 - مرتضی راوندی، تاریخ اجتماعی ایران، ج8، بخش اول، ص66 -67.
7 - همان‌جا، ص116 - 128.
8 - یاقوت حموی، معجم البلدان، ج2، ص 324.
9- همان‌جا، ص 324.
10- هاشم رضی، حکمت خسروانی، ص 209.
11- یاقوت حموی، معجم البلدان، ج2، ص 275.


June 3rd, 2012


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
علمي و معلوماتي